ارباب لقمانِ حكيم كه خود مردي با فراست ، عاقل و خردمند بود روزي خواست كه ميزان عقل و شعور لقمان را امتحان كند و ببيند كه در چه سطحي است . اين بود كه گوسفندي به وي داد و از لقمان خواست گوسفند را ذبح كند و دو عضو را كه بهترين عضو هاي گوسفند هستند كباب كند و برايش بياورد .
لقمان به دستور اربابش عمل كرد . گوسفند را ذبح كرد و پس از آن دل و زبان گوسفند را كباب كرد و براي اربابش آورد . ارباب لقمان لبخندي زد و به خوردن مشغول شد ؛ حدس زد كه در اين انتخاب ، حكمتي هست ، امٌا درست و حسابي متوجه حكمت اين انتخاب لقمان نشد . در ضمن هم نمي خواست لقمان متوجه شود كه عقلش به اين حكمت نرسيده است ...
چند روزي گذشت و طي اين چند روز هرچه ارباب لقمان فكر كرد كه حكمت اين انتخاب چه بوده است ؟ متوجه نشد . اين بود كه دوباره به لقمان دستور داد كه گوسفندي را از بين گوسفندانش بگيرد و ذبح كند و دوعضو گوسفند را كه بدترين عضوهاي گوسفند هستند كباب كند و برايش بياورد .
امٌا با تعجب زياد مشاهده كرد كه باز هم لقمان دل و زبان گوسفند را كباب كرد و جلوي وي نهاد !
شگفت زده از لقمان پرسيد : چگونه ممكن است دل و زبان هم بهترين اعضاء يك موجود زنده باشند و هم بدترين اعضاء آن ؟! .
لقمان پاسخ داد : اگر دل و زبان ، صاف و پاك و بي غلٌ و غش باشند بهترين عضو هر موجودي محسوب ميشوند ؛ امٌا اگر ناپاك باشند حتي صاحبشان را به درك اسفل السافلين هم ميفرستند